دل نوشته های یک دیوانه
در گوشه این اتاق تاریک //// یک باغ نشسته است بیدار از دوست ندیده جز مذلت //// از غیر کشیده رنج بسیار در ریشه هر گیاه سبزش //// انبوه کسالت است و دیوار بر بام بلند ابرهایش //// خورشید نمی شود پدیدار هر ثانیه اش هزار سال است //// در فاصله نگاه و دیدار این باغ منم که خسته از خویش ////// در خویش خزیده ام دوصد بار عشق است که میدهد خزانم////// عشق است که میکند گرفتار
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |